Friday, October 13, 2006

بی هوا

احساس میکنم روی تل خاک تجربیات گذشته خودم و اطرافیانم به پایکوبی مشغولم
سرمست و شاد
بی کله بی هوا
بیشتر از این دیگه نمیشه خودخواه بود
باید دید باید شنید

Friday, May 05, 2006

دلم تنگه برات

دلم تنگه برات ابله برای خنده هات برای بی نظیر گفتنات برای معصومیت ات برای خود خودت
آخ که این تنهایی یک شبه حس نمیشه به مرور نبودنش پر رنگ تر میشه
آخ کجایی کجایی
به خدا حضورت رو می خوام صدا تو می خوام خنده هاتو می خوام
نامرد با کی درد دل کنم ...تو دیگه می خوای برا کی نوشته هاتو بخونی
ابله توی وجودم کمی
وای وای وای
آخ که زمان داغ نبودنت رو تازه تر می کنه

Thursday, April 20, 2006

ey vayyyy ....

khab mibinbi .. hichi nemifahmi .. parishooni .. nemidoni farda key mirese aslan farda kojast .. tamame aksato ke neshon dadi ro to weblogesh mibini aghaye bara.... nam gereftan mabhoto heyroon mimoni ... ye dafe mibini to khiyalatet to tavahomeet to khabet yeki omade pishet khely nazdik nazdike nazdik hessesh mikoni lamsesh mikoni nemifahmi kojaei ..., cheghadar ashnast .. in kojast ??? az in doro varast ? ya az on doorast ? nemifahmi Hang mikoni Reset mishi Ghofl mikoni ... bazam nemifahmi ... doosam dary ya na ? mahkoomi be javab dadan .. age nadi ..... pedaram madaram ta key zendan ..., man aslan dige .... khafe shoo saket shooo ... chi dary migi ... bebandesh .. na dorost anjam dadi .. you are at the right point chikar kardi to ? bazam tekrare eshtebahat ???? aslan to dark dary ??? kojaei alan ??? faghat ghofli ... nafas mikhayo basssss!!!!!!! mifahmi !!!! ey vay khodaya !!! kodom goory hasty to ??? kashki hichvaght nabashi .. hichvaghte hichvaght ! man azab vojdan nadaram ino be sherafatam ghasam mikhoram !
ey vayyyyyy

Monday, April 03, 2006

رحم کن

بار خدایا بر ما که خسته ایم امید ده
بر ما که رنجور و هجران کشیده ایم صبر ده
بر ما که توان از کف نهاده ایم راه ده
خداوندا از خلایق به عجب ام . در شگقتم که چه آسان پشت کردن آموختیم ،چه آسان بر شانه های دیگری قد علم می کنیم و چه سرمست غرق در وانفسای وجودیم ؟
حیرانم از رفاقت
حیرانم از شهامت
حیرانم از صداقت
نمی دانم در کدامین مکتب درس شکستن آموختیم که این سان هر آنچه از جنس صفا و مهر است را در قربانی گاه دل هامان خرد میکنیم
شنیده بودیم سینه مان گر پر عشق باشد ثمره ی نهال وجودمان ایثار و محبت است و زیبایی
افسوس و صد افسوس که می بینیم امروز چیزی جز ریا و کینه و نفرت برای عرضه نداریم
و تهی از انسانیت همچنان نام انسان را یدک می کشیم
بر ما رحم کن ...

Monday, March 27, 2006

چریک پیر ؛ مردی از دیار عشق

چه تنها مانده ای، ای مرد
چه جاودان و بی پروا ؛ چه عاشق
سودای کدامین افسونگری در سر پروراندی، که اینگونه به پرواز نشستی ؟
چه تنها رفتی ای مرد
از ورای ابر ها به چه مینگری ؟
با تو ام - هان ؟؟
شوریدگیمان به فریاد بر آمد
ازخاک، برون رفته به پرواز در آمد
مرگ قصه فرا رسید .... آسوده بخوابید
برای ابد - آسوده
چه در سکوتمان نشاندی
نه از سر ترس که از سر درد
سایه مان پرید
آفتابمان به خواب رفت
و اکنون
در ظلماتمان به صف نشسته ایم
بی هیچ سایه ای
و تقدیرمان را ورق می زنیم
بی هیچ اراده ای

Saturday, March 25, 2006

تقی رفت

سایه به رهایی رسید
هر که شود صید عشق
کی شود او صید مرگ

Monday, March 13, 2006

test

Tuesday, February 14, 2006

سلام به آغاز

چه هنگامه ای است لحظه تردید
اگر جسارت است اگر حماقت است
.......
سرشار از محبت است
چه بلندا شب و آشفته پیامی دارد
سخن از عاشقی است
سخن از راز دل و
درد به جان خواستن است
....................................
پس سلام به آغاز

Wednesday, February 01, 2006

بزرگ شدن ... درد

آنقدر غرق این نوشته گلناز شدم که از کفم در رفت چند بار این نوشته رو خواندم
شب دلگيري بود مثل همه‌ي شب‌هاي زيباي خزان ديده اين شهر که هميشه اندوهي عميق گوشه نگاهش مي درخشد درست همان جايي که خورشيد غروب مي کند ( و من چه قدر دوست دارم اين شب ها را با آن غم هاي عميق )... پسرها با چشم‌هاي خواب‌آلوده ايستاده بودند پشت در و به ناله‌هاي زن که لابه‌لاي صداي مردانه‌اي تاب مي‌خورد گوش مي‌کردند و انگار از چيزي ترسيده باشند به سايه‌اي که روي ديوار پنجه مي‌کشيد چشم درانده بودند.مرد کاغذ خيس شده را توي مشتش مي‌فشرد و نمي‌دانست برود يا نه ... زن هم‌چنان مي‌ناليد و گه‌گاه با فشاري مبهم فرياد مي‌کشيد ... آن روزهاي سردي که سايه‌ها را هم با تير مي‌زدند، آن يک تکه کاغذ نجات‌ش نمي‌داد. توي آن خانه‌هاي تنگِ هم، کوچه‌هاي باريک ... خيابان‌هاي خلوت ... من توي ترس و دلهره‌ي برادرهايم و درد کشيدن هاي پاک مادرم ميان دست‌هاي طبيبي لغزيدم ... ***« بزرگ شدن»؛ احساس مردّدِ روزهاي بودن‌م، چه گنگ و بي‌هويت شده است اين روزها برايم که همين‌طور فقط بزرگ شدن، برايم شد قد کشيدن و وزن گرفتن و ... و هر چه منتظر ماندم انگار که نمي‌خواهم ياد بگيرم بايد از اين دنياي ديگرگوني که براي خودم ساخته‌ام بيرون بيايم و بفهمم که نمي‌شود دنياي آدم‌ها را اين گونه ديد که بفهمم اگر مي‌خواهم دوستم داشته باشند وبتوانم اين جا دوام آورم ؛ نبايد بگويم که دوست‌شان دارم ... که بفهمم زياد دانستن، مثل زياد کردن وزنت به دردي نمي‌خورد، نه حتي مثل قد کشيدن ... بزرگ شدن و پشتِ سر گذاشتن روزهايي که نمي‌گويم حسرت، اما دريغي مات تا براي لحظه‌اي آرزو کنم ... آن‌روزها که گذشتند؛گذشته‌اند ... و چيزي که نمي‌خواهم گذشته است ... حتي براي لحظه‌اي، اما شايد اين بهتر باشد که بخواهم لحظاتي چند، دوباره برايم تکرار شوند، تا دوباره مزه‌اشان برود لاي دندان‌هايم روي زبانم والتيامي باشد براي اين روزهاي بي قرار پر التهابم،... توي مشتم بگيرم‌شان ... قاب‌شان بگيرم و بزنم به ديوار اتاقم، مثل تصوير رنگ و روغني که هيچ‌کس نمي‌پرسد روي ديوار اتاق‌ت اين‌همه سال چه مي‌کند؟ ... مثل آخرين روزي که قرار بود براي هميشه بروم ... مثل يک روز قبل از رفتن‌ کودکي که هنوز هم مدام توي روياهايم پرسه مي زند ... مثل ... چيزي هست در اين زايش که نمي‌خواهم باورش کنم يا حتي بر سرش بحث کنم. يا هم چيزي که انگار بخواهم، مي‌شد برگشت به اولين ناله‌ي زني که اين دردپيچه را صبورانه تاب آورد. ترس بشوم، بخزم زير ِپوست پسري که توي تاريکي جهيده بود آن‌ طرف‌ِکوچه و لرزشي بشوم توي دست‌هاي مردي که من لغزيدم توي دست‌هايش ... نمي‌لغزيدم توي دست هايش ...مثل ناراحت شدن از پدر و مادري که عقدت بستند، مثل خدايي که نمي‌خواهي بدون او لحظه‌اي در پذيرش اين ترديد ، مردّد شوي که چه قدر در دوست داشتن هايش بي‌رحم است (و من چه قدر اين همه بي رحمي هايش را در دوست داشتن هايش دوست دارم و چه قدر خوب فهميدم که گاهي بايد در دوست داشتن بي رحم بود (!) ... هنوز هم عاشقم! ...) ... مثل اندوهي که پنهانش کرده بودم پشت شادماني کودکانه‌ام در فوت کردن هجده شمع رنگارنگ ... و همهمه‌ي بچه‌هايي که از دخترکي که گذران پُرشتاب و پُر رنج‌ش را اين‌طور محزون، اين‌طور دلگير، پُر شور جشن مي‌گيرد، در عجبند ... چه قدر دلم مي‌خواهد همراهشان بپرم روي ميز و برقصم ... سر ِخامه‌هاي کيک داد و بيداد کنم ... موقع بازکردن هديه‌ها حواسم باشد که مال من بهتر است يا مال آن‌يکي ... و بزرگ شوم.بزرگ شدن؛ مثل تنگ‌ْشدن ِلباسي که خيلي دوست‌ش داشتي، مثل تکان‌هاي دلنشين عقربکي که سنگين شده‌اي، مثل رسيدن نوک انگشتانت به آخرين حلقه‌ي هفت‌رنگ گرته‌هاي چهل‌چراغ ... مثل آبستن شدن عميق ترين اندوه ها ... بزرگ شدن با يک عالم دانسته‌هايي که انگار کسي همه‌اش را فشرده باشد توي يک مشت چربي زرد و خاکستري که بوي تعفنش، حالت را بد مي‌کند ... يافتن تمام آنچه که با ذهني کودکانه در نظمي خلل‌ناپذير آفريده بودي، در قالب کلماتي پرالتهاب که پاره‌پاره‌ات مي‌کنند ... مثل نگاه کردن به پشتِ سر و نديدن ابتدا و اميد داشتن به انتهايي که چونان سرابي ناپايدار، چشمانت را به سخره گرفته است !... مثل باطل خواندن عاشقانه هايت ... مثل بي‌سرانجامي اين بودن ... بودني که نمي‌خواهد بماند و پاي رفتنش جايي پيش‌تر خسته مانده است، گم مانده است ... مثل ناخن کشيدن‌هاي مستأصلم به صورت زمين ... مثل رد پاهاي برهنه‌ام روي ماسه‌هاي خيس ... مثل روسري آبي خسته‌اي که سپردمش به آب ... مثل دامني که چابک‌تر از من مي‌رقصد ... مثل مني که مدتي‌ست نچرخيده است ... نرقصيده است ... مثل مني که امسال هم بزرگ‌تر شد تا بداند همه‌ي بزرگ شدن به دانستن نبود، که کاش مي‌توانستم ندانم ... مي توانستم آهسته از کنار خيلي چيزها بگذرم و نفهمم و زخم هايم اين همه عميق تر نشوند ... کاش مي توانستم بگويم که همه‌ي بزرگ شدن به قد کشيدن نيست، همه‌ي بزرگ شدن به پوشيدن‌ کفش‌هاي بزرگ‌تر نيست ... يا حتي وارد شدن به ميان پسرها و دخترهايي که جمع شوند گرد ِهم با سرهايي توي کتاب. همه‌ي بزرگ شدن به کسب اين ها نبود ؛ نيست ... همه‌ي بزرگ شدن تنها درد بود! ... درد ... درد ِدرک اين رنج عظيم که هر چه هم فرياد بزنم مي دانم کسي صدايم را نخواهد شنيد ... درد اين که اين دنيا ، کله‌ي گرد بي‌گوشي است ... درد ِلمس ِديوارهاي تنگِ تنهايي دوست داشتني ِجنون‌آوري که ميان اسم‌ها و فعل‌ها و قيدها و رهايت مي‌کند، کنار همان پرچين آشنا، ... در ميان آن همه اندوه هجر ... لا به لاي آن همه درد عشق ... درد ِاحساس ِگزندي که بادکنک سفيد گفتگوهاي خيالي‌ات را مي‌ترکاند ... روياهايت را لگدمال مي کند ... صداقتت را زير آوارها مي برد ، دردي مثل باور اين‌که چرا اين همه دوري بايد تو را؟ ... چرا هستي؟! ... بزرگ شدن يعني دردِ يافتن
درد ... مثل درد ِپاهايم ، وقتي مي‌خواهم راهم ببرند و نمي‌توانند ...و من بزرگ مي شوم
...........
........
ياران ره عشق منزل ندارد
اين بحر مواج ساحل ندارد

Wednesday, January 25, 2006

مرز

همیشه مرز رویاهای تنهایی مون پیدا شدن یک انسان دیگه در کنارمونه
اما با اولین ضربه ناخود آگاهش به پوسته اون تنهایی عقب می کشیم و میگیم : من همون تنهایی خودم رو می خوام همون که حتی خیال تو پاره اش نکرده بود .... همون خودمو

Tuesday, January 10, 2006

...

(nima_130) ba hameye khateratesh be tarikh peyvast !

Friday, January 06, 2006

یاد باد

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ

وگویند که اینچنین است که چون از دامنه تنگ روزگاران فراتر روی محکوم به مرگ شدن همانا و
کافر خواندنت همانا . و نیز اینچنین است که یازده سال می گذرد که ما همچنان مبهوت و متحیر
مانده ایم که به کدامین گناه حسین بر دار رفت

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد

Sunday, December 25, 2005

Merry Christmas ...

Saturday, December 10, 2005

و خنکای مرهمی بر شعله زخمی

Saturday, November 26, 2005

داد خواهیم این بیداد را

سخنان پرستو فروهر در هفتمین سالگرد قتلهای زنجیره ای
با سلام در ابتدا از تمامي شما كه اينجا گرد آمده ايد و تمامي آناني كه در طول اين هفت سال ياد و نام داريوش و پروانه فروهر را گرامي داشتند و زبان اعتراض بر جنايتي كه به آنان رفت گشودند سپاسگزاري مي كنم به ويژه از وكيل سر سخت و عدالت جويمان ناصر زرافشان و روزنامه نگار مبارز اكبر گنجي كه آزادي خويش فداي افشاي حقايق كرده .آغاز مي كنم باسروده اي از عزيز مادرم پروانه فروهر:اي آفريدگاربا من بگو كه زير رواق بلند توآيا كسي هنوز يك سينه آفتابو يا يك ستاره دل در خود سراغ دارد ؟با من بگو كه اين شب تسخير ناپذيرآيا چراغ دارد ؟آيا هنوز رأفت در خود گريستنبا كس مانده است ؟با من بگو كه چيزي جز درد مانده است ؟با من بگو كه گوي بلورين چرخ توآيا به قدر مردمك چشم هاي ما با گريه آشناست ؟هفت سال است كه سنگ فاجعه بر دوش مي كشم. هفت سال است كه در لابه لاي هزاران شايعه و دروغ كه به ما گفتند در جستجوي تكه هاي كوچك حقيقت مي گردم تا در كنار هم بگذارمشان و شما را اي عزيز پدر، اي نازنين مادر، باز يابم . در آخرين نفس هاي زندگي تان كه در اين خانه به سر آمد. چه كرديد در حصار بسته ي اين خانه ؟ كدام شيئ حايل پيكر عزيزتان كرديد ؟ كجاي اين خانه فريادتان به ديوار خورد ؟ زير دست هاي اين جماعت پليد چگونه جان داديد ؟در ميان اين جمع كه اينجايند، بسيارند كساني كه در شب يكم آذر ماه، در سال 77 كه خبر قتل تان پيچيد، سر از پا نشناخته به كوچه ي خانه تان آمده اند و اشك بهت و ناباوري بر زمين اين كوچه ريخته اند. گاهي كه دير وقت به خانه مي آيم در تاريكي و سكوت شب، انگار رد پاي درد اين جماعت و همهمه ي ضجه آلود آن شب را مي شنوم كه در اين كوچه چنبر انداخته . از ميان همهمه كه مي گذرم، در ِ خانه كه مي رسم، در كه باز مي شود، اين پيكر زخم خورده تان است كه از اين خانه بيرون مي برند. من مي مانم و تكرار اين تصوير تلخ در تاريكي شب كه محو مي شود در آستانه ي قتلگاه شما. در آستانه ي خانه ي شما.در ِ خانه مي بندم و در فاصله ي ابدي قدم هايم رد پاي شما بر سنگ فرش حياط مي جويم. در آن آخرين شب زندگي تان كه پذيراي قاتلان خود شديد. روي پله هاي حياط قامت بلند شما را مي جويم كه آغوش بر من مي گشاديد و اينك انگار حسرت تلخ اين آغوش، چارچوبي ست براي ورود من به اين خانه . در را كه باز مي كنم، آن صندلي خالي بر چشم هايم هردود مي كشد. همان صندلي كه تو را اي قدر پدر، روي آن نشسته ديدم در تصوير مرگت. همان صندلي كه قاتلان پيكر ِ تو را هنگام كوفتن ضربه هاي دشته بر سينه ات بر روي آن رو به قبله چرخانده اند. تنها نوار باريكي از پرچم ايران و چند قطره خون خشك شده از نشان از اين آخرين حضور جسم توست. در اين خانه تنها ديگر از درون قاب هاي عكس به من نگاه مي كنيد. به چشم هايتان خيره مي شوم، در آرزوي سلامي، كلامي. چراغ كه خاموش مي كنم چشم هايتان هنوز باز است و انگار از درون قاب هاي عكس بدرقه ام مي كنيد تا بالاي پله ها، تا آن زمين خالي، تا آن فرش خونين كه پيكر بي جان تو عزيز مادرم بر آن افتاده بود. در اين خانه من هميشه در تختي كنار اين مسلخ، كنار مسلخ تو مي خوابم. در آرزوي ديدن روياهاي تو كه ديگر نخواهي ديد. اين مكان شريف كه امروز ما در آن گرد آمده ايم، آيينه ايست از سرزمين مان كه خانه و مسلخ در هم آميخته. در جاي جاي اين خاك كه خانه ي ماست و عزيز و بزرگ مي داريم اش، هزاران هزار قرباني ستم خفته اند. نبض اين خاك با درد آنان مي زند. آنان كه در گور هاي دسته جمعي و بي نشان دفن شده اند. آنان كه ريختن اشك بر مزارشان بر مادران منع شد. آنان كه حتي سنگي بر مزارشان منع شد. آنان كه طناب بر گلويشان كشيدند. آنان كه دشنه بر پيكرشان نشاندند. اين خاك صبور، پاس مي دارد اين فرزندان خويش را چون گنجينه اي در آغوش. تا آن روز موعود كه ما زندگان، همت و غيرت يافتن يابيم. و ما بازماندگانِ قربانيان، ما كه زهر تلخ هزاران دشنام در گلو داريم، ما كه عزيزانمان را در خلوت دل هايمان، از روزي به روزي و از سالگرد به سالگرد ديگر مي كشيم، چشم به راه آن روز موعوديم. و امروز، در اين هفتمين سالگرد فاجعه، و در اين مكان شريف كه خانه و مسلخ است ، زنده داريم يادِ يكايك قربانيان قتل هاي سياسي در ايران را. از ياد دكتر كاظم سامي، تفضلي، برازنده، سعيدي سيرجاني، احمد مير اعلايي، زالزاده، تا ياد پيروز دواني، مجيد شريف، حاجي زاده، ياد گلوي فشرده ي آن شاعر بزرگ محمد مختاري، محمد جعفر پوينده، ياد بدن زخم خورده ي زهرا كاظمي و ياد بزرگ داريوش و پروانه فروهر.ما اگرچه سالهاست كه لب به اعتراض گشوده ايم و از عمق و ابعاد اين جنايت ها و از شرم آوريِ اين تفكر و عملكرد اين تفكر ضد بشري در جامعه مان گفته ايم اما در دور بسته اي از تكرار گرفتار آمده ايم بي آنكه صاحبان زورگوي قدرت را ذره اي اعتناي ما باشد. ما در حصار تنگي گير افتاده ايم. حصاري از دروغ، عوامفريبي و خشونت، كه فضاي انسان بودن مان را تنگ مي كند و حصاري از ترس ها و ترديد هاي خودمان. و اين حصار ها فاصله اي ميان بند هاي ما و رهايي شما كه نه تنها در مرگ كه در زندگي تان رها زيستيد.عزيز پدر، نازنين مادر، چه نيكبختيد كه زندگي و مرگتان همسو. مرگ پاياني ست . نقطه اي كه در آخر خط نوشته ي زندگي مان مي نشيند. اما شما اي عزيز پدر، اي نازنين مادر، حتي از اين حصار جستيد. زيرا كه مرگتان دست مايه اي شد بس بزرگ براي تلاش در راه عدالت و آزادي. مرگ تان داغ رسوايي بر آنان زد كه دشمن مي دانستندتان. آنان كه فرمان قتل تان دادند. آنان رو سياه تاريخ اند و شما بيرقي در دست مردم رو به آينده، رو به زندگي. و ما اگرچه هنوز توان گفتن آنچه شما گفتيد نداريم، هنوز همت ِ چون شما بودن نداريم، اما يادتان را چون عزيز ترين قصه ها زنده مي داريم. قصه هايي كه بازگو مي شوند و از ما خاكيان فاصله مي گيرند و ما به مدد شما قصه گونه ها، روزمرگي شكست ها و خرد شدن هايمان را تاب مي آوريم. اميد به آينده مي بنديم و همت تلاش مي يابيم. ما اين دورانِ رخوت را به مدد قصه گونه هايي چون شما سر مي كنيم تا با زندگي بسازيم و ذره ذره زندگي را بسازيم.چند روز پيش اتفاقي همراه برادرم به يك كارگاه كوچكِ ساخته هاي چوبي رفته بودم. در يكي از محله هاي قديمي ِ اين شهر عزيزمان. در زير زمين مغازه استادكار ميان سالي نشسته بود همراه شاگردش. برادرم كه نامش را روي برگه ي خريد نوشت، ما را شناخت كه فرزند شماييم. روي پله ايستاده بودم كه صدايم كرد. نگاهش را پرده ي اشك پوشانده بود و پرسيد : دخترش هستي ؟ و بعد بالاي سرش تابلوي نقاشي اي را نشانمان داد كه خودش به ياد شما دو عزيز، در سال 77 كشيده است . با دو درخت تناورِ تبر خورده. او گفت : فروهر پدر ما بود. پدر سرزمين مان بود. و دست مهر بر درخت ها كشيد.و من چه بسيار شنيده ام چنين قصه هايي در رساي شما ، به ياد شما . به خانه كه مي آيم در اين قتلگاه شما، به چشم هايتان در قاب هاي عكس خيره مي شوم و در سكوتِ فكر خويش، اين قصه ها را بازگو مي كنم. اي كاش شنيده باشيد.يادتان همراه ايران، همواره زنده باد